خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
خوش می کند حکایت
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوس
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش ………… زده ام فالی و فریاد رسی می آید
مگر وقت وفا پروردن آمد …………………………………… که فالم لا تذرنی فردا آمد
به نامیدی ازین در مرو بزن فالی …………………… بود که قرعه دولت به نام افتاد
بر عزم کامرانی فالی بزن چه دانی ………… شاید که گوی فرصت از میان توان زد
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام ………… بر نام عمر و دولت احباب می زدم
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن ……………………… زمین باختر میمون و طالع مسعود
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی ………. گوارا بادت این عشرت که داری روزگار خوش
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف …………….. گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر ……………………………… چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم
نظرات شما عزیزان: